ندگی کن و لبخند بزن به خاطر آنهایی که با لبخندت
زندگی می کنن از نفست آرام
می گیرند و به امیدت زنده هستند
ندگی کن و لبخند بزن به خاطر آنهایی که با لبخندت
زندگی می کنن از نفست آرام
می گیرند و به امیدت زنده هستند
جریان هم از این قرار بود که چهارشنبه عصر از سر کارش بهم زنگ زد و می گه از صبح که اومدم سر کار سمت راست صورتم بی حس شده می گم خوب زودتر پاشو بیا بریم دکتر اقا می فرمان نه خوبم الان خیلی کار دارم بعدم تلفن رو قطع می کنه حالا من دل تو دلم نیست اخه می دونین که سکته ی مغزی هم همچین علایمی داره نیم ساعت بعد دوباره زنگ می زنم خانوم منشی عزیز می فرمان جلسه هستن به موبایلش زنگ می زنم جواب نمی ده و این یعنی این که من جلسه ام و بهم زنگ نزن ولی من که ول کن نیستم اینقده زنگ می زنم تا گوشیش رو جواب می ده و با صدای ارومی می گه من تو جلسه ام می گم می دونم ولی باید بری دکتر می گه ببین مامان خانوم هی بهم نگو چی کار کنم من خودم می دونم الانم کار دارم و دوباره قطع می کنه دیگه عصبانی می شم و با خودم می گم اصلن به من چه وقتی خودش دلش واسه خودش نمی سوزه اما زودی یادم میوفته که همسرجان غیر از نقش همسری و پدری نقش عابر بانک رو هم برامون داره واسه همین اول کمی توی اینترنت سرچ می کنم مطمئن میشم که اگه سکته مغزی بود دیگه تا الان که یک ۸ ساعتی ازش گذشته باید دور از جونش یک بلایی سرش میومد پس سکته نیست و احتمالا سندروم بلز هست که توی این بیماری ویروسی یک دسته عصب که مربوط به یک طرف صورت هستن ملتهب میشن و دیگه کار نمی کنن این طوری میشه که یک طرف صورت تقریبا فلج میشه
همسرجان رو فرستادم پیش یک متخصص گوش و حلق و بینی و الان داره دارو مصرف می کنه فقط خدا کنه تا دوهفته ی دیگه خوب بشه اخه مشهد عروسی دعوتیم
پ.ن: تا الان پاتریک و اقای خرچنگ و اختاپوس به لیست ارزوهای ستایش اضافه شده !!!
اهمـ اهمـ!صدا مياد آيا؟
بئله...ايشونيـ كه در تصوير ملاحظه ميـ نماييد از آنِ بندهـ ميـ باشد!!!
برميـ گردهـ به سالـ چهارمـ دبستان چيزي در حدود 9 سالـ پيشـ...
يه گاو صندوقـ دارمـ پر از اشيا و اسبابــ بازي و وسايلـ دوران گذشته كه از تخمـ چشمامـ بيشتر مراقبتشون ميـ كنمـ و آسيبــ ديدن يا نديدن اونا به جونمـ وابسته ستــ!تعريفــ از خود نباشه گوشـ شيطون كر كلاً آدمـ چيزنگهداريمـ!!!
اتفاقيـ به اين رسيدمـ ذهنمـ پرواز كرد به اون زمان...يادشـ بخير...عجبــ دورانيـ بود...بدون هيچـ دغدغه مهميـ...شيطونيـ و قبراقيـ از سر و كله مون هويدا بود...از در و ديوار راستــ بالا ميـ رفتيمـ و جفتكــ مينداختيمـ از خود آقاي الاغـ بهتر!!!!!!
زود گذشتــ...چشمـ گذاشتيمـ چشمـ برداشتيمـ ديديمـ واسه خودمون خرسـ گُندهـ اي شديمـ و هيچـ پُخيـ نشديمـ و ننه بابامون اوقاتــ ذله شدن و كلافگيـ نرهـ خر خطابمون ميـ كنن...اي كاشـ هيچـ وقتــ بزرگــ نميـ شديمـ...دوران كودكيـ با همه تلخيـ ها و شيرينيـ هاشـ تداعيـ گر خاطراتــ فراموشـ نشدنيـ و جاودان شد و حسرتــ و افسوس رو از توي چشمامـ ميشه به راحتيـ پيدا كرد...
يه خانومـ قد كوتاهـ با چشمان سبز باز كه توي ذهنمـ هميشه با مقنعه و مانتوي آبيـ و سرمه اي حكــ شدهـ...خانومـ كلوانيـ...تحتــ عنوان معلمـ بهداشتــ...
پدر ما كه هيچـ هفتــ جد و آبادمون رو در آورد و احضار كرد روبروي چشممان بسـ كه نكن بكن ميـ كرد...خدا نصيبــ گرگــ بيابون نكنه پاپيچـ يه چيزي كه ميـ شد تا به مراد و مقصودشـ نميـ رسيد دستــ وردار نبود!!!
اينقدر مخمون رو خورد و يه آبمـ روشـ كه هميشه مسواكــ بزنيد و مرتبــ و تميز باشيد و پيشـ همه عزيز باشيد و از اين صحبتا!!
تشويقـ ميـ كرد...با اون كارتــ هاي آفرين و صدآفرين...يه تلاشـ و جنبــ و جوشـ عجيبيـ داشتــ مثالـ زدنيـ و منحصر به فرد...
از حقـ نگذريمـ واسه من يكيـ كه بد نشد...سفيدي و به سان برفــ بودن دندونامـ رو مديونشـ هستمـ...تابوي اينكه از دهان شويه استفادهـ كنمـ و احساسـ بدي بهمـ دستــ ندهد رو شكستــ...هرجا هستــ خدا حفظشـ كنه و اگرمـ به ديار باقيـ شتافته كه بيامرزدشـ و خاكشـ بقاي عمر بازماندگانشـ باشه!!!!!!!!
نميـ دونمـ چه ويژگيـ مثبتيـ در من ديد كه اون سال تصميمـ گرفتــ منو بهداشتيار كنه!!؟!!
به جرأتــ ميـ تونمـ بگمـ اگه تا اون زمان 100 ميكروبــ در جهان شناخته شده بود 101 ميكروبــ در من وجود داشتــ...بسـ كه كثيفــ و شلخته بودمـ...نكبتــ از سر و رومـ ميـ باريد...
جلسه توجيهيـ گذاشتن و با گوشزد كردن نكاتــ لازمـ اين حكمـ رو به ما دادن و تأكيد كردن تا آخر سال به وسيله اون سوزن قفليـ كه در پشتــ اون تعبيه شدهـ بچسبونيمـ تنگــ سينه مون كه يعنيـ حواسمـ به بچه ها باشد با دستــ آبــ نخورند و كالباسـ و سوسيسـ و چيپسـ و پفكــ و لواشكــ و هله هوله(فكر كنمـ درستــ نوشتمشـ)كوفتــ نكنند و دستــ توي دماغشان نكنند و خاكــ بازي و پرچلـ بازي در نياورند و خلاصه در مفهومـ عبارتــ مأمور بهداشتــ باشمـ و موردي مشاهدهـ شد تذكر دادهـ و به مسئولـ ذيربط گزارشـ بدهمـ!!!
ته دلمـ خركيفــ شدهـ بودمـ و تكــ تكــ سلولـ هامـ بندري ميرقصيدن...حسـ عجيبــ غريبــ و فوقـ العادهـ خاصيـ بود...
از خدا كه پنهون نيستــ از شما همـ پنهون نباشه كه هيچـ وقتــ حواسمـ به هيچكدامشان نبود!!
آخه خودتون كلاهـ مباركــ رو قاضيـ كنين و با يه عينكــ ته استكانيـ و اندكيـ سوزوندن فسفر بينديشيد كسيـ كه خودشـ سرتاپا مورد بهداشتيـ داره ميـ تونه امر ونهيـ كنه و در اين زمينه موفقـ باشه؟
بماند كه دانشـ آموزا چه قدر هرهر و كركر مسخرهـ كردند و پخشـ زمين شدند و به ريشـ نداشته ما خنديدند و انگشتــ نماي عالمـ و آدمـ شديمـ...
حالم خوب نيس...
چندشب پيش كاري كردم ك هنوزم درگيرشم!:(
چندشب پيش طعم تلخ ي گناهو واسه اولين بار چشيدم!!!!!
چندشب پيش اتفاقي افتاد ك هنوزم ك هنوزه ذهن منو درگير خودش كرده...
نميدونم!نميدونم حكمت اين اتفاق چي بود؟نميدونم چرامن بايد توشرايطي قرارميگرفتم ك تا ب حال تجربش نكرده بودم!!!
شرايطي ك هميشه حالم ازش بهم ميخورد:(
نميخواستم...نميخواستم اينجوربشه!نميدونستم قراره اينطوري بشه...
توراه برگشت،توي ماشين از سپاهانشهر تا خود ويلاشهروگريه ميكردم!دست خودم نبود...اشكام ميومدن...بي اراده بي اراده!!!!
تو دلم آشوب بود...
تو دلم غم بود...
تو دلم غصه بود..
غم اينهمه خون شهيد ك ب راحتي داره پايمال ميشه...؛غم اون آرمان هايي ك خيليا خيلي راحت فراموششون كردن...غم مظلوميت اسلام!
غم تنهايي امام زمان:(
جامعه ما داره ب كجاميره؟چرا الگوهاي ما همه اينننننننننقدر غربي شدن؟ چرا انقد از خودمون فاصله گرفتيم؟ چرا انقد با خودمون غريبه شديم؟
چرا ديگه هيچكس خودشو نميشناسه؟؟؟؟؟؟؟
چرا از كسايي بايد اين رفتارا رو ببينم ك جزو خانواده شهدا هستن!!!
چطور ينفر انقد ساده ميتونه از خون برادرش بگذره؟چرا فكر نميكنه برادرش براي چي رفت جونشو داد؟برادرش تو19سالگي جونشو داد تاحالا دختر اون بااين وضع؟؟؟؟؟؟؟؟:(
2ساعت عذاب كشيدم...ب معناي واقعي،مرگو جلوي چشام ديدم!:(
من نبايد اونجا ميبودم!
ازخودم بدم اومد...از اراده اي ك ندارم بدم اومد! از اين ك ميتونسم نرم ولي رفتم!از اينكه ميتونسم جلوي اونا وايسم وجلوي كارشونو بگيرم ولي نگرفتم!ازاينكه ميتونستم كاري كنم ك اون صحنه رو نبينم ولي نكردم!
ازخودم بدم اومد ك چقد ساده،رضايت بنده خدا رو (ب صرف فاميل بودن) ب رضايت خدا ترجيح دادم!
از خــــــــــــــــــــــودم بــــــــــــــــــــــــــــدم اومــــــــــــــــــــــــــــــــــــد!:(
پ.ن: خدايا!
شرمندتم! فقط همين... :(
هروقت می خواست امتحان بره یک حمد و هفت تا توحید می خواند می گفت خیلی کمکم میکنه اعتقاد زیادی به این اذکار داشت ....
صحبت که می کردیم از شهدا خیلی حرف می زد بعد به شوخی می گفت: مگه من چی کم دارم که شهید نشم !
مرتب می گفت کاش من هم شهید بشم . ما هم دیگه عادت کرده بودیم به این حرفا.
تو وجودم کاملا این رو حس می کردم که محمد پیش ما نخواهد ماند . بهش می گفتم : داداش شما خیلی زود رشد می کنی نسبت به سن وسال خودت خیلی جلو هستی !
دوستانش می گفتند اگه محمد شهید نشه قطعا در آینده یکی از سرداران بزرگ سپاه میشه !
ذهن خلاق و خوبی داشت خیلی هم پر جنب و جوش بود............
تعداد صفحات : 15